سیدعبدالهادی
نپذیرفته شدن
بازی با حقیقت!
معادلات
نیاز جنسی، تنهایی، وابستگی عاطفی
تنهایی
تنهایی واژه ای است که عموما در ارتباط با تنها بودن از لحاظ عاطفی و نداشتن همدم عاطفی آن هم بیشتر از جنس مخالف اطلاق میشود. متاسفانه این مساله در جامعه ما که روابط آزادانه و طبیعی بین مردم وجود ندارد بیشتر نمایان است. کسایی هم که در ارتباط با جنس مخالف هستند عموما رابطه ای حارج از نرمهای جامعه و حتی غیر اخلاقی دارندو صرفا به دنبال هوس جنسی خود هستند. برای رفع تنهایی توصیه میکنم که انسانها بیشتر در محیطهای اجتماعی حقیقی و نه مجازی حضور داشته باشند.
ادامه دارد...
باید تحمل کرد
باید تحمل کرد!
" خوب شد که این گوشی جدید رو خریدم خیلی خوب شد اون قبلیه داغون بود به زور میشد یه زنگ هم زد.هیچ چی نداشت... خوبیه این گوشی به اینه که میتونم صدام رو ضبط کنم لازم نیس همیشه خودکار و کاغذ پیشم باشه . هر فکر و ایده ای به ذهنم رسید سریع میگم و توی گوشی ضبط میکنم. خیلی عالیه. .. امروز وقت کافی دارم سر چند تا موضوع فکر کنم. در باره گذشته و .. خب یه چیزی که از همه اینها میتونم نتیجه بگیرم اینه که اشتباهات، خود سلسه و دامنه دار هستند به هم دیگر مربوط میشوند.. سلسله اشتباهات ، هراشتباهی اشتباه دیگری را در پی دارداگر نتونی تحمل شرایط بد پیش اومده از اون اشتباه رو بکنی.. آره خوب که بررسی میکنم میبینم که ناامیدی در یه شرایط بد ، بدبینی نسبت به وضع موجود ، همه اینها خراب میکنه زندگی رو . اصلا اگه شرایط و اوضاع ناگوار رو هم تحمل کرد و تحمل کرد صبر داشت و خراب نکرد زندگی بهتر میشه بهتر هم نشد بدتر نمیشه .ولی .. خب این اساسی ترین مساله زندگیه . چیزی که من نفهمیده بودم .آره باید بیشتر تحمل میکردم. باید تحملم بیشتر از اینها بود..چه اشتباهاتی که به خاطر رعایت نکردن ایم مساله انجام داده ام.. ولی خب دیر شده . دیگه دیر شده برای این . من باید زودتر این مساله رو میدونستم.. خیلی حیاتیه. افسوس که دیر شده خیلی هم دیر شده..."
." .. خب چند جا توی کوه به اون پسر برخورد کردم. ولی اصلا بهش نمی اومد که اون کار رو بکنه. موقع برگشت از قله از یه راه فرعی میومدم. که دیدم کنار صخره ای تکیه داده نزدیک شدم عمدا نزدیک شدم که یه خسته نباشید هم بهش بگم آدم بدی به نظر نمیامد. همین که نزدیک شدم.. مرده بود.. چاقو رو هم توی دستش محکم وسفت چسبیده بود و لکه های خونی که آستین کاپشنش رو به مچ دستی که دریده شده بود بدجور چسپانده بود..گوشیش رو ورداشتم . نه به خدا قصدم دزدی نبود میخواستم به آشناهاش زنگ بزنم. ولی گوشیه خاموش شده بود باتریش تموم شده بود.. اومدم پایین .. نمیدونستم چیکار باید بکنم.. غروب شده بود.. خیلی وحشتناک بود برای اینکه درد سر نشه به 110 زنگ زدم از تلفن عمومی.. حتی صدام رو هم یه خورده تغییر دادم.. خیلی ترسیده بودم.. شب که به خونه رسیدم متوجه شدم که گوشی پسره رو گذاشتم جیبم و .. سریع گذاشتم رو شارژ .. همه شماره هارو گشتم. هیچ شماره ای توش نبود. اصلا مثل اینکه گوشیه نو باشه. فقط توی فایلهاش یه فایل رکورد بود که .. به تاریخ همون روز ذخیره شده بود. که براتون خلاصه اش رو گفتم. این داستان واقعی بود. یه جورایی عذاب وجدان دارم. باید این گوشی و محتویاتش رو به خانواده پسره برسونم. به خدا قصد من دزدی نبود ..بعد اون اتفاق دارم دیوونه میشم.. هزار بار به حرفهایی که اون پسر باخودش زده بود گوش کردم.. آخرین جمله ای که گفته بود: "باید تحمل کرد"
عشق
"سفر به انتهای شب"
بهتر است خیال برت ندارد، آدمها چیزی برای گفتن ندارند.
واقعیت این است که هر کس
فقط از دردهای شخصی خودش با دیگری حرف میزند.
هر کس برای خودش و دنیا برای همه.
عشق که به میدان میآید، هر کدام از طرفین سعی میکنند،...
دردشان را روی دوش دیگری بیندازند،
ولی هر کاری که بکنند بینتیجه است
و دردهاشان را دست نخورده نگه میدارند و دوباره از سر میگیرند،
باز هم سعی میکنند جایی برایش پیدا کنند.
میگویند: شما دختر قشنگی هستید.
و زندگی دوباره آنها را به چنگ میگیرد تا وقتی که
دوباره همان حُقّه را سوار کنند و بگویند:
شما دختر خیلی قشنگی هستید.
وسط این دو ماجرا به خودت مینازی که توانستهای
از شر دردت خلاص بشوی، ولی عالم و آدم میدانند که
ابدا حقیقت ندارد و دربست و تمام و کمال نگهش داشتهای. مگر نه...؟
******************************************
لویی فردینان سلین (Louis-Ferdinand Céline) / سفر به انتهای شب
قطارها
زیبایی
دلگیرم
و از عقاید نافرجام پیر
چرا نباید از لطافت کرکس
شعر سرود؟
و یا از مهربانی کرم؟
رز را که هدیه دادند
دل جلبک ها گرفت
و قناری
بغض کلاغ را ندید
مورچه های بالدار هم
خیال پروانه شدن دارند
و دختران نا زیبا
خیال عشق
من از تعریف زیبایی
دلگیرم
در راه مانده
سرمایه های اجتماعی
داستان نا تمام.
نه اون تغییر میکنه نه من. این داستان نا تمامه و تا آخر عمر من و اون ادامه داره.
فکر کردن.
شعری از هوشنگ ابتهاج برای شهریار و پاسخ آن
بـا مـن بـی کـس تـنــــهـا شـده ، یــــارا تـو بـمـان
هـمـه رفــتـنــد از ایــن خـانـه ، خـدا را تـو بـمـان
مـن بــی بــرگ خـــزان دیــــده دگـــر رفــتــنـی ام
تـو هــمــه بـار و بـری ، تــازه بــهــارا تـو بـمـان
داغ و درد اســـت هــمــه نـقـش و نـگـــار دل مـن
بـنـگـر این نـقـش به خون شسته ، نگارا تو بمان
زیـن بـیـابـان گـذری نـیــسـت سـواران را، لـیـک
دل مـن خـوش بـه فـریــبی است ، غـبـارا تو بمان
هـر دم از حـلـقـه ی عـشــــاق پـریـــشـانـی رفــت
بـه سـر زلـــف بـتــــان ، سـلـسـلـه دارا تـو بـمـان
شـهـریـــارا ، تـو بـمـان بـر سـر ایـن خـیـل یـتـیـم
پــــدرا ، یــــارا ، انــــدوه گـــــســـارا ، تـو بـمـان
سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست
کـه سـر سـبـز تـو خـوش بـاشـد ، کــنـارا تو بمان
جواب شهریار:
سایه جان رفتنى استیم بمانیم كه چه
زنده باشیم و همه روضه بخوانیم كه چه
درسِ این زندگى از بهرِ ندانستن ماست
اینهمه درس بخوانیم و ندانیم كه چه
خود رسیدیم به جان، نعشِ عزیزى هر روز
دوش گیریم و به خاكش برسانیم كه چه
آرى این زهرِ هلاهل به تشخّص هر روز
بچشیم و به عزیزان بچشانیم كه چه
دورِ سر هلهله و هاله شاهینِ اجل
ما به سرگیجه كبوتر بپرانیم كه چه
كشتیى را كه پىِ غرق شدن ساخته اند
هى به جان كندن از این ورطه برانیم كه چه
قسمتِ خرس و شغال است خود این باغِ مویز
بى ثمر غوره چشمى بچلانیم كه چه
بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن
هى بخواهیم و رسیدن نتوانیم كه چه
ما طلسمى كه قضا بسته ندانیم شكست
كاسه و كوزه سرِ هم بشكانیم كه چه
گر رهایى ست براى همه خواهید از غرق
ورنه تنها خودى از لُجّه رهانیم كه چه
ما كه در خانه ایمانِ خدا ننشستیم
كفرِ ابلیس به كُرسى بنشانیم كه چه
قاتلِ مُرغ و خروسیم، یكیمان كمتر
این همه جان گرامى بستانیم كه چه
مرگ یك بار ــ مَثَل دیدم ــ و شیون یك بار
این قَدَر پاىِ تعلّل بكشانیم كه چه
شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند
ما همه از دگران فاتحه خوانیم كه چه
موفقیت
پشت درهای بسته
حقیقت
من اعتراض دارم...
شروع از صفر
شناسایی مشکلات
ایده آل
عقربها
ورمیداریم تا شب که سر مرگمان را میگذاریم، مدام همدیگر را میگزیم. بخیلیم.
بخیل! خوشمان میآید که دیگران را خوار و فلج ببینیم. اگر دیگری یک لقمه نان داشته
باشد که سق بزند، مثل این است که گوشت تن ما را میجود. تنگنظریم، ما مردم.
تنگنظر و بخیل. بخیل و بدخواه. وقتی میبینیم دیگری سر گرسنه زمین میگذارد، انگار
خیال ما راحتتر است. وقتی میبینیم کسی محتاج است، اگر هم به او کمک کنیم، باز هم
مایهی خاطر جمعیی ماست. انگار که از سر پا بودنِ همدیگر بیم داریم! نمیدانم؛
نمیدانم چرا ای جوری بار آمدهایم، ما مردم! انگار که درد خودمان را با مرگ دیگران
میتوانیم علاج کنیم، ما؛ آن هم با مرگ ذلیلتر از خودمان! میان باتلاق گیر
کردهایم اما خیال میکنیم چارهی کارمان این است که دیگران هم، دیگرانی مثل
خودمان، در این باتلاق گیر کنند و بمیرند! این دیگر خیلی حرف است که ما مردم برای
خودمان اینقدر بخیل هستیم و برای دیگران آنقدر سخاوتمند! ما چه جور مردمی هستیم،
آخر؟!»
کلیدر/محمود دولت آبادی/
بیهودگی 2
خدایان سیزیف را محکوم کرده بودند که دائما سنگی را به بالای کوه بغلتاند ، تا جاییکه سنگ به خاطر وزنش به پایین می افتاد.
انها به دلایلی فکر میکردند که تنبیه وحشتناک تری از کار عبث و بی امید وجود ندارد...
آلبر کامو